6- ملاک پیوستگی روان شناختی
دیدیم که ملاک اصلی لاک را می توان با افزودن قیودی همچنان حفظ کرد. اما سؤال دیگری که در اینجا به ذهن بسیاری از فلاسفه رسیده این است که آیا حافظه ( از هر نوع آن) براستی دارای چنین جایگاه منحصر به فرد و ویژه ای است که بتوان کلّ بار هویت فردی را بر دوش آن نهاد و از سایر خصلتها و حالات روان شناختی بی نیاز شد؟ آیا علاوه بر حافظه، سایر اتصالهای روان شناختی که برخی از آنها را در زیر ذکر می کنیم هیچ نقشی در هویت شخصی ما ندارند؟ گاه ما چیزی را قصد و اراده می کنیم و آن گاه در زمانی بعد کنشی برای متحقق کردن آن انجام می دهیم، یا ممکن است در زمانی باور و میلی خاص داشته باشیم و آن گاه در راستای آن دست به عملی بزنیم. چنین اتصالهایی گاه ممکن است نقش بسیار مهمی در شکل دهی به هویت شخصی ما ایفا کنند. در ضمن، برخی دیگر از اتصالها و ارتباطهای روان شناختی نیز هستند که از دسترس آگاهی مستقیم ما به دورند. به عنوان نمونه، گاه ممکن است خاطرات و تجربیات کودکی من بدون اینکه به آنها آگاهی مستقیم داشته باشم، از طریق ضمیر ناخودآگاه، بخش عمده و مهمی از هویت شخصی مرا بسازند.
تمام این مثالها در نکته ای مشترک اند: نباید خصلتها و اتصالهای روان شناختی ای را که در شکل دهی به هویت شخصی مؤثرند محدود به حافظه کرد. هر گونه « اتصال و ارتباط علّی» میان عوامل و مؤلفه های موجود در گذشته، که تأثیری بر خصلتها و تواناییهای روان شناختی فعلی من داشته باشد، باید در تعریفی جامع از هویت شخصی مدنظر قرار گیرد. بدین ترتیب، می توان به ملاکی جامعتر با نام « ملاک پیوستگی روان شناختی» رسید که در آن همه ی عوامل ذکر شده مدنظر هستند: شخص P2 در زمان t2 همان شخص p1 در زمان t1 است اگر و تنها اگر p2 در زمان t2 دارای پیوستگی روان شناختی (در معنای عام آن) با شخص p1 در زمان t1 باشد.
7- دو انتقاد به ملاک پیوستگی روان شناختی
اکنون نگاهی می اندازیم به دو مورد از مهمترین ایرادهای وارد شده بر ملاک پیوستگی روان شناختی. نخستین انتقاد را، که معمولاً با نام «مشکل دوری بودن» از آن یاد می شود، برخی از متفکران قرن هجدهم علیه لاک طرح کرده اند. طبق این انتقاد، ملاک حافظه یا هر نسخه ی بسط یافته ای از آن، از جمله ملاک پیوستگی روان شناختی، آشکارا دوری است. حافظه یا سایر خصلتها و اتصالهای روان شناختی نمی توانند مؤلفه و مقوّم هویت شخصی باشند، چرا که آنها در تعریف خود نیازمند پیش فرض گرفتن ثبات در هویت شخصی اند.
برای روشن شدن این نکته، اجازه دهید که میان دو نوع حافظه تفکیک قائل شویم: گاه فردی آنچه را که به یاد می آورد خود انجام داده واقعاً خود انجام داده است. به عنوان نمونه، من به یاد می آورم که در روز اول دبستان گریه کرده ام و واقعیت این است که من چنین کرده ام. این نوع حافظه را « واقع نما» می نامیم. اما گاه پیش می آید که به انواع دلایل، مانند بیماری روانی، فردی جزئیات کنش و عملی را در گذشته با دقت تمام به یاد می آورد و از قضا تمام آن جزئیات نیز صحیح اند و گوینده نیز بشخصه صادقانه باور دارد که خودش آن کنش را انجام داده است، اما نکته این است که او به خطا چنین فکری می کند و در واقع فردی دیگر غیر از او چنین کنشی را انجام داده است. به عبارت دیگر، فرد موردنظر خاطرات واقعی فرد دیگری را به یاد می آورد. به عنوان نمونه، سرداری را تصور کنید که در سالهای کهولت و بیماری، خاطراتی را از جنگی که خود در آن شرکت نداشته است به درستی و دقت به یاد می آورد و از زاویه ی دید اول شخص بیان می کند و آنچه می گوید با واقعیت منطبق است، مگر در این نکته که او خود در آن نبرد نبوده و خاطرات فردی دیگر را از آن خود خیال می کند. آشکار است که در ملاک لاک، یا هر گونه بسطی از این ملاک، تنها خاطرات نوع اول ( واقع نما) قابل قبول اند و خاطرات نوع دوم، که می توان آنها را «ظاهری» نامید، در تعریف هویت شخصی مهم نیستند.
اما سؤال این است که چگونه باید میان این دو دسته خاطره ( دو نوع حافظه) تفکیک قائل شد. به نظر می رسد که در اینجا بهترین و مطمئن ترین راه توسل به هویت شخصی است آن خاطراتی واقع نما هستند که برای « خود» شخص رخ داده باشند و آن خاطراتی « ظاهری» هستند که برای فردی « غیر از خود شخص» رخ داده باشند. اگر چنین ملاکی مورد قبول باشد، مشکل دوری بودن خود را آشکارا نشان خواهد داد. برای تعریف هویت شخصی، باید به حافظه و خاطرات واقع نما متوسل شد و برای تفکیک خاطرات واقع نما از ظاهری، باید هویت شخصی را پیش فرض گرفت. این نکته آشکارا نشان از ارتباط متقابل این دو مفهوم و عدم امکان تعریف مستقل یکی، بی نیاز از دیگری، دارد.
اکنون اجازه دهید به انتقاد دوم که اهمیت بیشتری دارد و آثار بیشتری درباره ی آن شکل گرفته اشاره کنیم. این استدلال معمولاً با عنوان « استدلال همتا سازی»(8) شناخته می شود و صورتی از آن را فیلسوف معاصر برنارد ویلیامز عرضه کرده است. فرض کنید که « آقای متوهم» همعصر ماست و مانند دیگران در این جامعه زندگی می کند. آقای متوهم ادعا می کند که شاهد رویدادها و حوادثی بوده است که دقیقاً برای ناصرالدین شاه اتفاق افتاده اند. به عبارت دقیقتر، ادعای او این است که تمام آنچه برای ناصرالدین شاه رخ داده شخصاً برای او رخ داده است. مورخان دانشگاهی زمان زیادی را صرف بررسی درستی ادعاهای آقای متوهم کرده اند و سر آخر با کمال تعجب دریافته اند که تمام آنچه او ادعا می کند دقیقاً منطبق با رویدادهای زندگی شاه قاجار است. علاوه بر این، برای پیشبرد سناریوی تخیلی مان اجازه دهید که فرض کنیم نه تنها آن ادعاهای آقای متوهم که قابل بررسی تاریخی بوده اند درست اند، بلکه آن دسته از دعاوی او که فعلاً به دلیل کمبود شواهد تاریخی نمی توان در موردشان قضاوت کرد نیز با گذشت زمان و کشف واقعیاتی تازه درباره ی زندگی ناصرالدین شاه اثبات خواهند شد.
در چنین حالتی، اگر ملاک ما برای تداوم هویت شخصی تداوم خصتلهای روان شناختی باشد، طبیعی خواهد بود اگر آقای متوهم را همان ناصرالدین شاه بدانیم و مثلاً عنوان کنیم که در این حالت با نوعی تناسخ یا تجسّد شاه قاجار روبه روییم. اما ویلیامز مخالف چنین پیشنهادی است. از نظر او دلیلی برای یکسان در نظر گرفتن این دو فرد نداریم. برای اینکه استدلال ویلیامز را بهتر درک کنیم، لازم است که ابتدا کمی داستان را بسط دهیم. فرض کنید برادر آقای متوهم، آقای متخیل، نیز از بد حادثه همان ادعاهای برادر را تکرار می کند. او نیز شاهد حوادث و رویدادهایی بوده که برای ناصرالدین شاه رخ داده و از قضا تمام مدعیات او نیز به لحاظ تاریخی مستند و درست اند و او خود نیز صادقانه به آنها باور دارد. در این صورت، طبق ملاک پیوستگی روان شناختی باید گفت که آقای متخیل همان ناصرالدین شاه است. اما از آنجا که دو شیء که با شیء سومی این همان باشند خود نیز این همان اند، باید گفت که آقای متوهم و آقای متخیل در واقع یکی هستند. از نظر ویلیامز چنین ادعایی باطل است و این دو نه یک شخص که دو شخص متمایزند. بنابراین، ادعای این همانی هر کدام از آنها با ناصرالدین شاه نیز باطل است.
به بیان فنی تر، یکسانی هویت آقای متوهم با ناصرالدین شاه امری « درونی» است یعنی صرفاً به ویژگیهای درونی و ذاتی این دو شخص مربوط است و ربطی به این ندارد که شیء سوم یا سایر اشیای جهان چه نسبتها و ویژگیهای رابطه ای دیگری با این دو شیء دارند. اگر اضافه شدن آقای متخیل باعث می شود که ما به این نتیجه برسیم که آقای متوهم همان ناصرالدین شاه نیست، در این صورت در غیاب آقای متخیل نیز همین نتیجه برقرار است و حتی اگر تنها آقای متوهم در جهان بود، باز هم نباید او را با شاه قاجار یکی می دانستیم.
روشن است که استدلال بالا، علاوه بر داستان فوق، می تواند در مواردی که فردی مغز خود را اهدا می کند و هر کدام از دو نیم کره ی مغز او به افراد متمایزی پیوند زده می شود نیز به کار رود. طبق ملاک پیوستگی روانی، باید دو فرد تازه را دارای این همانی با اهدا کننده ی مغز دانست، حال آنکه ویلیامز این نتیجه را رد می کند و « شکافت» یک شخص به دو شخص را حافظ تداوم هویت شخصی نمی داند.
8- پاسخ طرفداران ملاک پیوستگی روان شناختی
سناریوی ویلیامز و استدلال او گرچه قوی و قانع کننده به نظر می رسد، بدون پاسخ نیز نمانده است. راه حل های متنوعی از جانب طرفداران ملاک پیوستگی روان شناختی پیشنهاد شده است. ما در این بخش رایجترین پاسخ را، که مبتنی بر رد فرض و اصل پیشنهادی ویلیامز است، بررسی می کنیم. همان گونه که گفتیم ویلیامز از این اصل سود می جوید که این همانی دو شیء الف و ب رابطه ای درونی و ذاتی است و برقراری یا عدم برقراری آن صرفاً به خصلتهای درونی این دو شیء و نه رابطه ی سایر اشیای جهان با این دو، بستگی دارد. روشن است که اگر کسی منکر چنین اصلی شود، می تواند در برابر استدلال همتاسازی مقاومت کند. در صورت کنار گذاشتن این اصل، می توان ملاک پیوستگی روان شناختی را به شکل زیر صورت بندی کرد تا از ایراد ویلیامز در امان باشد: شخص P2 در زمان t2 همان شخص P1 در زمان t1 است و اگر و تنها اگر P2 در زمان t2 دارای پیوستگی روان شناختی با P1 در زمان t1 باشد و در ضمن هیچ کاندیدای رقیبی مانند P3 در کار نباشد که او نیز دارای پیوستگی روان شناختی با P1 باشد.
با دقت در ملاک بالا می توان دریافت که این ملاک دامنه ی کاربرد محدودی دارد و صرفاً در مواردی به کار می آید که تنها یک کاندیدا برای مقایسه با P1 وجود دارد. برخی فلاسفه ی معاصر مانند شومیکر (9) و نوزیک (10) این صورت بندی را چندان قانع کننده نیافته اند و تلاش کرده اند از طریق به کارگیری مفهوم « بهترین کاندیدای موجود» دامنه ی آن را گسترش دهند. به عنوان نمونه، از نظر نوزیک شخص P2 در زمان t2 همان شخص P1 در زمان t1 است اگر و تنها اگر P2 در زمان t2 دارای پیوستگی روان شناختی ( به اندازه ی کافی قوی) با P1 در زمان t1 باشد و در ضمن در زمان t2 هیچ شخص دیگری مانند P3 موجود نباشد که میزان پیوستگی روان شناختی او با P1 بیشتر یا مساوی پیوستگی روان شناختی P2 باشد. به عبارت دیگر، این ملاک بیان می کند که از میان تمام افرادی که دارای پیوستگی روان شناختی با P1 هستند، آن کاندیدایی را این همان با P1 در نظر می گیریم که بیشترین پیوستگی روان شناختی را با او دارد و بنابراین بهترین کاندیدای موجود است.
ملاک بالا امروزه ملاکی پذیرفت شده و رایج میان طرفداران آموزه ی پیوستگی روان شناختی است. اما خواننده می تواند حدس بزند که پیرامون آن بحثهای فراوانی در جریان است، از جمله اینکه چگونه برای پیوستگی روان شناختی معیاری قابل سنجش و اندازه گیری تعریف کنیم تا بتوان میزان پیوستگی روان شناختی دو فرد را با شخص سومی مقایسه کرد. ما در این نوشته به جزئیات فنی این ملاک و انتقادات وارد بر آن نخواهیم پرداخت.
9- هویت شخصی به مثابه امری بسیط
دیدیم که ملاک فیزیکی و ملاک پیوستگی روان شناختی هر کدام با مشکلات و انتقادهایی رو به رو بودند. این نقدها برخی از فلاسفه را به سمت دیدگاه سومی سوق داده است که طبق آن اصولاً هیچ ملاکی برای تعریف هویت شخصی دارای کفایت نیست و در بهترین حالت باید ملاکها را در حکم شواهد و قراینی که در تشخیص استمرار هویت شخصی به ما کمک می کنند در نظر گرفت، نه ملاکهایی هستی شناختی که مقوّمات این مفهوم را عرضه می کنند. از نگاه این فلاسفه، اصولاً هویت شخصی امری بنیادین، پایه و غیرقابل تحلیل و تقلیل است و نمی توان آن را برحسب پیوستگی فیزیکی یا روانی تعریف کرد. از نگاه این فیلسوفان، هویت شخصی چیزی است از سنخ روح غیرمادّی دکارت یا جوهری غیرمادّی و روحانی. فیلسوفانی مانند چیشلم (11) و سوئین برن (12) از مدافعان این دیدگاه اند و در حمایت از آن استدلالهایی عرضه کرده اند. ما در این مقاله فرصت پرداختن به استدلالهای ایشان و نقدهای وارد بر این استدلالها را نخواهیم داشت و خواننده ی مشتاق را به اصل آثار ایشان ارجاع می دهیم.(13)
پی نوشت ها :
1. Personal identity.
2. qualitative identity.
3. numerical identity.
4. باید دانست که 98 درصد اتم های بدن هر انسان در طول یک سال عوض می گردد، لذا این معیار نمی تواند مفهوم تداوم هویت شخصی را ثابت نماید ( راسخون).
5. Bernard Williams(1929-2033).
6. John Locke(1632-1704).
7. transitive.
8. the reduplication argument.
9. sydney shoemaker(1931-.
10. Robert Nozick(1938-2002).
11. Roderick M. Chisholm(1916-1999).
12. Richard G. Swinburne(1934-).
13. مطالب این فصل، نحوه ی چینش آنها و استدلالهای طرح شده عمدتاً از این دو منبع اخذ شده اند:
- H. W. Noonan. 2003. Personal Identity, Routledge. London. And New york.
-E. T. Olson. 2003. "Personal Identity" in The Blackwell Guide to Philosophy of Mind, stich. S.P. & T.A Warfield, Blackwell Publishing Ltd.
منبع مقاله :
کرباسی زاده و شیخ رضایی، امیراحسان و حسین، (1391)؛ آشنایی با فلسفه ی ذهن، تهران، انتشارات هرس، چاپ اول